کمی به این فکر کن ، شاید تو هم یادت بیاید ...خیلی از آن نگذشته ، شاید
کمی قرن ها...
بی دلیل می آیم همینجا، همین روبرو، خودم هم نمیدانم چم شدهَ ست، فقط ته
سیگار، آتش سیگار بعدی میشود، سپس کلمه کلمه میریزد... شاید هم نمیدانم
جان دهد... یادم می آید اول بارها، یک شب تا خیلی ساعت شب بیدار مانده
بودیم، از شاملویی میگفتیم که برایمان یک سطر نامفهوم بود. بیدار ماندیم
و فهمیدیم از اینجا به بعد باید سیگار بکشیم، چاهار صبح گذشته بود و در
سرمان از سیگار و شاملو افسانه های فرا زمینی ساختیم، تا دم میدان رفتیم و
دیدیم دکه بستهَ س... نشستیم لب جوب و مطمئن نبودیم به این زودی ها باز
میشود یا نه، روسپی ای از کنارمان گذشت، حتی نمی فهمیدیم روسپی چیست
و نگاهِ مسخره ای به ما کرد و آن لحظه یکی از سطرهای شاملو را فهمیدیم.
دکه چی بعد طلوع آفتاب آمد، صورت خسته ی پیرمرد ما را یاد سطر دیگری
انداخت.
خوابمان گرفته بود، ولی باید اولین سیگارِ شاملویی را میکشیدیم، سه پاکتِ
مختلف سیگار گرفتیم و روانه ی خانه شدیم... توی جیب هایمان انگاری آینده
مان نقش بسته بود... تا در بسته شد در به در دنبال کبریتی میگشتیم، روشن
که کردیم، دلمان گرفت.
اکنون شاملو میفهیم و جفتمان سیگاری شدیم و هنوز دلمان میگیرد... اما قرن
ها با هم فاصله داریم...
چند سال پیش که دیده بودمش، گفته بود پیرمرد دکه چی از آنجا رفته....
سلامی از دلی تنها
671205 بازدید
562 بازدید امروز
384 بازدید دیروز
5130 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian