داستان کوتاه...کوتاه
روزی همه از "شر" كردن خسته شدند. ديدند زندگي ديگران و زندگي خودشان دقيقا به يك اندازه معمولي است. با تأني پا پس كشيدند و رفتند روي تراس دراز كشيدند و سعي كردند بوي توپ هفت سنگ و درخت شاتوت مادربزرگ و چيزهايي از اين قبيل را دوباره در باد عصرانه ي شهريور كشف كنند. با تقريب خوبي فقط بوي كلاس پنجم مي آمد در ميانه ي آبان، زنگ علوم، كه معلم ناغافل درس مي پرسيد. اين بو به هيچ درد خاصي نمي خورد. چرت شان گرفت و اتفاقا چه چرت كرخت و معقولی هم از آب در آمد.
سه شنبه 26 آبان 1394 - 1:55:38 PM