این دور باطل خیال تمام شدن ندارد .امروز سه شنبه بود. دیروز هم سه شنبه بود. الان سالهاست که هیچ شبی پایش به صبح فردا نرسیده است. الان سالهاست که زمان در سه شنبه ای لعنتی به خواب رفته است و خیال ورق زدن تقویم را ندارد. هر صبح که چشمانم را باز می کنم نه بوی تو اتاق را پر کرده و نه دستانم از گرمای وجودت پر می شود، و این یعنی اینکه هنوز هم سه شنبه است! سه شنبه ی عجوزه ی پیری که لب طاقچه ی رو به ایوان، کز کرده و خیال رفتن از اینجا را ندارد. صدای آشنایی از دور می خواند :
غروب سه شنبه خاکستری بود
همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هی زدم از اینجا برو
اما موش خورده شناسنامه ی من
این صدا، صدای آشناییست که از دیوار هایِ نمور این اتاق غمباد گرفته، بر سرم آوار می شود. الان سالهاست که دیگر به یاد نمی آورم که اول تو رفتی یا موش ها هویتم را به غارت بردند. تنها چیزی که بر آبِ لجن گرفته ی حوض این خانه نقش می بندد، پیرمرد شکسته ی ژنده پوشی ست که بی هویت بر لب طاقچه ی سه شنبه ای بی پایان نشسته است. تنها نشانی که از من باقی مانده، پیرمرد دیوانه ی خرابه نشین است، اسمی که بچه های بازیگوش اینجا با آن مرا می خوانند.
تکیه داده بودم به نیمکت توی پارک. از دور که می آمدی نگاهت می کردم. چقدر در آغوشت جا شدن خوب است! گفتی ... چه اهمیت دارد که تو چه گفتی، من اما چیزی نگفتم. روی پشتم با انگشتت کلمه ها را تک به تک نوشتی و من به نشانه ی فهمیدن هر کلمه سرم را به نشانه ی تایید پایین می آوردم. د ا ر ی و ش غ م گ ی ن ا س ت! من اما باز هم چیزی نگفتم. زمین ناگهان شروع به لرزیدن کرد و با صدایی زیاد در غروب سه شنبه به گِل نشست. چقدر در آغوشت جا شدن خوب است! تو رفتی. تو رفتی و من در انتهای خیابانی که شبش هیچ پایانی نداشت پیر شدم. تو رفتی و در تقویمِ روزها تکرار شدی، تو رفتی و قطعاً صبح روز بعد که چشمانت را باز کردی تقویمت چهارشنبه را نشان می داد. امروز سه شنبه بود. دیروز هم سه شنبه بود. الان سالهاست که هیچ شبی پایش به صبح فردا نرسیده است. الان سالهاست که زمان در سه شنبه ای لعنتی به خواب رفته است و خیال ورق زدن تقویم را ندارد. هر صبح که چشمانم را باز می کنم نه بوی تو اتاق را پر کرده و نه دستانم از گرمای وجودت پر می شود، و این یعنی اینکه هنوز هم سه شنبه است! سه شنبه ی عجوزه ی پیری که لب طاقچه ی رو به ایوان، کز کرده و خیال رفتن از اینجا را ندارد. امروز سه شنبه بود. دیروز هم سه شنبه بود. الان سالهاست که هیچ شبی پایش به صبح فردا نرسیده است. الان سالهاست که زمان در سه شنبه ای لعنتی به خواب رفته است و خیال ورق زدن تقویم را ندارد. هر صبح که چشمانم را باز می کنم نه بوی تو اتاق را پر کرده و نه دستانم از گرمای وجودت پر می شود، و این یعنی اینکه هنوز هم سه شنبه است! سه شنبه ی عجوزه ی پیری که لب طاقچه ی رو به ایوان، کز کرده و خیال رفتن از اینجا را ندارد...
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من
شب هجران نکند قصد دل آزاری من
روزگاری که جنون رونق بازارم بود
تو نبودی که بیایی به خریداری من
برگ پاییزی ام و خسته دل از باد خزان
باغبان نیز نیامد پی دلداری من....
670852 بازدید
209 بازدید امروز
384 بازدید دیروز
4777 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian